آفرینش

من چیزی ندیده ام در جاده های بی پایان، جزء درخشش و صمیمتِ هستی!

آفرینش

من چیزی ندیده ام در جاده های بی پایان، جزء درخشش و صمیمتِ هستی!

ماهور


من فنجان هایِ قهوه را پر می کردم

ماهور
چون خورشیدِ پشتِ پنجره
کبوتران را نوازش می کرد
من به او نگاه می کردم
که چون قمری های ِ بهاری
آوازیِ خوش در گلو داشت

آن روز ها
دوباره متولد شده بودم
و عشق چونِ الهه ای زیبا
مدام
برای ام معجزه می کرد

آن روز ها
یاد می گرفتم که زندگی
چگونه رنگِ بودن به خود می گیرد
و چگونه می توانم چشمانی را
که چون ماهِ کامل می درخشند
بخوانم
و چگونه می توانم
نصف کنم شادی ام را
نصف کنم اندوه ام را
و چگونه می توانم
زیبایی ِ
آزادی، یک جفت کبوتر
ژاکت ِ زمستانی ام، تختِ خوابِ ام
درختِ انار، دریا
گنبدِ مسجد را نصف کنم

من به او نگاه می کردم
عشق صرف می شد
من به او نگاه می کردم
کبوتران شعر می سرودند

و عشق
کنجِ خانه ی مان
عمری طولانی‌تر داشت.
فرشته نوری