آفرینش

من چیزی ندیده ام در جاده های بی پایان، جزء درخشش و صمیمتِ هستی!

آفرینش

من چیزی ندیده ام در جاده های بی پایان، جزء درخشش و صمیمتِ هستی!

یلداست ؟ نمی دانم، نمی دانم؟


از خرید یلدا باز گشتم
سبدم بویِ انار می داد
بویِ هندوانه
بویِ ماهی

همۀِ بعد از ظهر را با موزیک رادیو
ماهی پاک می کردم
کارم که تمام شد
صدایی از خیابان شنیدم
صدایِ حرف زدنِ یک زن را
صدایی که از ته چاه در می آمد

دخترک می گفت:
مامان، مامان!
اینجا یک مغازۀِ شیرینی فروشی است
نگاه کن
کرکره هاش بالاست
مامان! شاید شیرینی های اش را
تمام نکرده باشد
چیزی نگو! بیا از اینجا بریم

دور شدند
حتماً یکی از همسایگان نبودند
یا کسی که آشنا باشد
مادر چهرۀِ کسی را داشت
که می خواست
زمین دهان باز کند و او را ببلعد

می خواستم از همان جایی که ایستاده ام
فریاد بزنم
آه، خدایِ من
صحنه را فراموش نمی کردم
تصویرِ مادری که از فقر در عذاب بود!

شیرنی فروش
چراغانی کرده بود
با بغض سرم را
از پنجره بیرون بردم
یک شب چراغِ گازی
اشک های ام را باد می برد

مشتریان
یلدا را به یک دیگر
تبریک می گفتند و خرید می کردند
می‌توانست
یکی از کیک ها سهمِ دخترک باشد
یکی از ...
یلداست ؟ نمی دانم، نمی دانم؟

می دوم
صدایِ درِ بزرگ
صدایِ تپشِ قلبم
امّا
دخترک و مادرش را نمی بینم؟
خدایا
صحنه را به من نشان می دهی
اگر صدای ام را می شنوی
خانه اش را به من نشان بده
نمی توانم
نادیده بگیرم او را
و صدای اش را نشنوم
می خواهم
خوشبختی را در چشمانش ببینم
بخندد بخندد بخنند
شاد باشد و بخندد

باید به همه یلدا را تبریک گفت
و اشک ریخت و از کیک های شیرینی فروش
تعریف کرد.

فرشته نوری