نقاش: منصوره ولی خان
کبوترِ من
بال که می گیری
به نجوا
در گوشِ آسمان
بگو
برایِ سرزمینم
با سرِانگشتانِ ظریفش
دعا کند
بگو
سرزمینم
چون ستارۀ دمِ صبح
چقدر زیباست
بگو
از دادگری وُ آزادی
سخن می گوید؛
شما هم
عاشقش می شوید
اگر ببینید
سفرۀ سخاوتش را
گلاب وُ
آبِ اناروُ
ترنج وُ سیبِ سرخش را
آن سروِ بلندش را
اگر ببینید
رختِ ارغوانی اش را
مُشک وُ عنبرش را
اگر ببینید
شعرش را
مهربانی وُ
ستم ستیزی وُ
آزادی خواهی اش را
شما هم
عاشقش می شوید
اگر بگویم
سرزمینم را
حتی
دستافشانی وُ
پایکوبی اش را
چقدر دوست دارم
شماهم
بی درنگ
عاشقش می شوید.
فرشته نوری
به لباس ها
کتاب ها
و شمعدانی که کنار پنجره است
بهار می آید
با باران و عطری که
بویِ خاک می دهد.
نمی دانم
اگر سرخی وُ تازگیِ لاله ها
صدایِ دایره زنگیِ نبود
بهار را در میانِ
گل هایِ پارچه ای وُ
عطرهایِ مصنوعی
چگونه پیدامی کردم؟
بهار
مدت هاست
که کارت پستالش را به جای پست
با لک لک ها
که هم جوارِ رودخانه اند
می فرستد
من
در میانِ منظرۀ کارت پستالی
که در آن
زمین چون سیاره ای بدون مرز
در کهکشان می چرخد
به تکرار
زاده می شوم.
روزهایی هایی
که ما با هم ملاقات می کنیم
زیاد نیست
من
متاسفم
برای این زمستانِ عزیز
که نمیتواند
بهار را ببیند.
فرشته نوری
هنوز
هنوز
صدفِ دریایی
برایِ شامی عاشقانه
بهترین انتخاب است!
من امّا
چیزی به جزء
ماهیان آزاد را
سِرو نمی کنم
ماهیانی که به جزء نام شان
بویِ آزادی را می دهند
بوی ِ امواج
در اقیانوس.
ساعت هفتِ بعد از ظهر است
ماهی گیران
تنها
به سرکوبِ گرسنگی
فکر می کنند
باید اجاق را
گرم کنم،
چه آرام
نفس می کشند
شعله هایِ آتش
و بی صدا
در تاریکی می رقصند!
آه
شکرگزارم
هنوز
می توانم کار کنم
و دستانم چون امواج
پر قدرتند
امواجی که
از طوفان نمی ترسند
از گرداب
از جزر و مد هایِ غول آسا
نمی ترسند.
بدنِ بی جانِ ماهیان را
آرام می گذارم در فر
و روغنِ زیتون
به آب هایِ آزاد می ماند
که بر سینی
شناور است
طعم دار می کنم
سیب زمینی هایِ شیرین را
با آبِ لیمو
و اندکی پونۀ کوهی
آنگاه
در تنور می گذارم
جایی در میانِ سرخیِ آتش
و چروکِ پیشانیم.
من
زنی هستم
که فتح می کنم
صخره هایِ سیاه را
با امید و عشق
چون رستورانِ کوچکم
و کسی
نمی تواند
به من زخم بزند
زیرا
از دستان همه
به دستانِ خدا
باز گشته ام.
امشب
که قرار است
سال نو شود
با اشتیاقِ بیش تری
اجاق را گرم می کنم
من
خوشبختم، خوشبخت
آنقدر که
یک اقیانوس ماهیِ آزاد را
میتوانم؛
چون مادری در آغوش بگیرم
و بگویم :
کسی به اندازۀ شما
آزادی را حس نکرده است!
چه سعادتی ست
وقتی که می شنوم
ماهیانِ آزاد
از تورِ ماهی گیران
گریخته اند.
فرشته نوری
..............................
هنوز هم
لباسِ خوابم
رویِ پارچۀ مخمل تخت
دست نخورده
افتاده است
هنوز هم
سینه ریزی که
برایِ سال گردِ از دواج مان
خریده بودی
راهی برای کشاندنِ تو
کنارِ
یک میزِ عاشقانه نیست!
من
خیلی وقت است
که به راهِ تازه ای فکر می کنم
چون ملکۀ زنبور هایِ عسل
که فقط به بقایِ کندو
فکر می کند.
لباس ها
وسایلِ خانه
و گاه حتا شاخه گلی خشک
نیز در این فکرها
همراهی ام می کنند
ما
در تمامِ خانه حیرانیم
در آشپزخانه حیرانیم
در اتاقِ خواب حیرانیم
تخت خوابِ مان
اتاقی را اشغال کرده است
ملافه ها امّا
بویِ بدن هایِ مان را
نمی دهند
بعد از آخرین بوسه
دیگر هیچ کدام نخوابیده ایم
من
سینه ریزم را
از قلبم آویخته ام
و مدت هاست
با آن زندگی می کنم
به درستی می دانم
امّا
به اشیا دل بستن
هولناک است!
اکنون
خوابیده ام
روحم امّا
به خواب نمی رود
بیا
بیدارم کن
و به این
آینۀ کدر وَ غبارگرفته
نشان بده
به قدرِ کافی
دلباختۀ هم هستیم
دلم می خواهد
لمس کنم رویشِ عشق را
و تماشاکنم
بهار را.
فرشته نوری
..............................
تنم
از رایحۀ مخملی وَ تُردِ
درختِ سرو
وَخنکایِ معطرِ گل هایِ سرخ
خوش بوست!
بادستانِ ظریفم
مرتب می کنم
موهای ام را
آنگاه
اندکی از رژ لبم را
با لبانم پخش می کنم
و چون ملکۀ زیبایی
با پوزخندی تلخ
به خیابان می روم.
تقریباً
همه نگاه ام می کنند
گاه حتی
برمی گردند
و دوباره نگاه ام می کنند
این عادتِ مردمِ کوچه وُ
بازارست!
به شکمِ گرسنه ام امّا
چه کسی توجه می کند؟
چه کسی می داند
آخرین بار
از لگدهایِ آخرین مشتری
چه ضربه ای خورده ام؟
درد
چکه می کرد
از لبانِ سرخم
وَ استخوانم
سخت سیاه وُ کبود
شده بود
وقتی اندامِ لاغرم را
با غیض
بر سینه می کشید!
چنگ می زد
روحم را
و من
صدایِ خش خشِ
اسکناس هایِ تا نخورده را
می شنیدم
چقدر
خوش آهنگ بودند
گاه خوش طنین
و گاه چون نغمه ای از آتش
در اتاقی سرد.
آه . .، من
با احساسِ لطیفم
اسیر شده بودم
بیمارشده بودم
و تنها پول را
می شناختم
تنها پول را.
دیشب
برای اولین بار
به تلفن ها پاسخ ندادم
در تاریکی ِخودم
سخت فرو رفتم
و دیگر
اضطراب وُ دلواپسی
نداشتم
روحم
آرام گرفته بود
جانم
آرام گرفته بود
و گوش سپردم
به شلیکِ گلوله
در دستم
من
بعد از شلیکِ آن گلوله
خوشحال بودم
و نگران نبودم
گرسنه می مانم
یا در خانه ای متروک
خونم را
بی رحمانه می مکند
روحم را
می سوزانند.
فرشته نوری
نشسته ام
در آشپزخانه
و رایحۀ راز آلودِ ادویه ها
گیجم می کند
من خانه دارم
و هر روز
با حوصله
جان می بخشم خانه را.
خوشحالم
امروز
ده کیلو لوبیا سبز را
با چاقویِ کُندم
خُرد کردم
و کلامی به جزء عشق
هنوز بر زبانم
جاری نشده است
امروز
بسیار به لباس هایِ چرک
در وان چنگ زدم
که کاری ست دشوار
و کلامی به جزء عشق
هنوز بر زبانم
جاری نشده است
امروز
سحرگاه
چون اسپندِ بر آتش
از خواب بیدار شدم
با اشتیاق
دانه هایِ هل را
به خمیر اضافه کردم
همان طور هم
دارچین را
برایِ خوشبو کردنِ
نفسِ عزیزانم
و کلامی به جزء عشق
هنوز بر زبانم
جاری نشده است
زندگی کوتاه است
و این یعنی
همان چیزی که همسرم
می گوید :
تو هنوز هم زیبایی
روحم
کنارت آرام می گیرد؛
و من از شرم
گونه های ام سرخ می شود.
فکر می کنم
به زودی
رویِ فرشِ قرمزِ آشپزخانه
به او
لبخند می زنم طناز
و دوباره عاشقش می شوم.
فرشته نوری
فرشته نوری
فرشته نوری
https://woart.ir/sari1/1stexhibition-online/
سیب های ِ سرخ را شسته ام
شیشه هافرشته نوری
فرشته نوری
فرشته نوری
دیشب خواب تو را دیدم
میانِ لشکری عظیم
ایستاده بودی
و به ماجرایِ رستوران استانبول
فکر می کردی
آن مجرمِ سابقه دار
که چاقویِ ضامن دارش را
فرشتۀ نگهبان می پنداشت
در پرسههای شبانگاهی اش
بر خیابان هایِ پرت مهآلود
مثلِ برگِ مردۀ پاییز
اشک می ریخت
آنگاه
با صاحب رستوران
که از دستانش می بارید
زیباترین دروغ های دنیا
و تهمت می زداو را
می جنگید
دیشب خواب تو را دیدم
نه زمان معنا داشت
نه فاصله
و زنگ ِ ناقوس هایِ شبانگاهی
گویی
تو را صدا می کردند
دیشب خوابِ تو را دیدم
تو آمدی
احساس کردم
که او را
از عمقِ خیابان هایِ پرتِ مهآلود
صدا می زدی
ای زخم خوردۀ تاریخ
تو که آماجِ تیر ها بودی
از مردم خواستی
از تمامِ مردم خواستی
مثلِ پرندگانِ بهاری عشق بورزند
و بایستند
در برابر آنان که تصاحب می کنند
روح شان را
کسی به تنهایی
نجات پیدا نخواهد کرد.
فرشته نوری