آفرینش

من چیزی ندیده ام در جاده های بی پایان، جزء درخشش و صمیمتِ هستی!

آفرینش

من چیزی ندیده ام در جاده های بی پایان، جزء درخشش و صمیمتِ هستی!


سحرگاه

یک نهالِ سیب را

به رسمِ قدیمی ِ آخرِ سال

کاشتم

و دست کشیدم

بر شاخه هایِ تُردش


می دانم

این نهال ِ جوان

روزی

سایه بانِ زنانِ کارگر خواهد شد

وقتی

سیب می چینند

و آواز می خوانند در وصف ِ بهار


نهال ِ سیب ِ من

از صدای ِ هولناک ِ توفان

نمی هراسد

حتا

دانه هایِ درشت ِ تگرگ

ریشه هایش را نمی توانند

از ضمیرِ خاک جدا کنند


روبانِ سفید موهایم را

بر بلندترین شاخسارش می بندم

تا کلاغ ها بدانند

باید به صلح فکر کنند

و مبادی ِ آداب باشند

 

گربه یِ اخمویِ مادام توسوی

 که چنگ می کشد

 بر پوست ِ ظریفش

بر ساقه هایِ چوبی و جوانه هایِ سبزش

باید رویایِ شیرینش را به خواب ببرد 

به اعماقِ تاریکی 

و آهنگ ِ جوجه قمری ها را بشنود


آه..، 

پروانه ها

رنگارنگ

در چشم اندازش می رقصند

و شکوفه ها

تنها معبد شان است در نخستین روزهایِ شکفتن 


نهال ِ سیب ِ من

این زیبایی ِ رازآلود

هنوز نوپاست

و بهار

به گاهِ باران

شکوفه هایش را 

 پناه می دهد

گرم بمانند

و عطرشان گیج کند جهان را. 


فرشته نوری