طاهره خانمِ صفار زاده
ایوان خانهام/
به وسعت قبری است/
از آفتاب و خـاک/
نشستهام بـه وسـعت قبـر/
و منتظرم/
که دست رهگذری/
ادامه دستانم باشد/
و قفـل خانـه را بگـشاید.
در ایـن سکون سکوتآلود/ پیکار پلکان را/ یاران بر خود/ هموار میکنند/ بـا رنـج ایـن خبـر سالهای سال/ امروز هم هوا دوباره گرفته است/ امروز هم هوا دوباره خراب است…
و شعری دیگر که میگوید:
وقتیکه صاعقه میبارد/ از هر سو/ چگونه اغتشاش الفبـا را/ بـه نظـم درآورم/ حـروف ذهن/ پراکنده است/ ما زیر اینهمه آوار ماندهایم…
شهرام خانِ شیدایی
ناهید کبیری
دامنام را میتکانم از ابر
به کجای جهان کوچ کردهای در روزهای آخر اسفند؟
که عشق بعد از این همه زمستان هنوز پیدا نیست
و من کنار تنهائی خودم نشستهام میان دو دیوار
هنوزِ هنوز…
از شمال به قیامت سیمان میرسم از جنوب
به ارتفاع دودی ابر.
گفتم زمان به کجا میرسد اکنون که از حجم سخت سنگ
نمیگذرد رفتارش.
و ماهیهای سرخ پیراهنام تشنۀ آب…
نه چکاوک و نه گنجشک؛
آفتاب
به عطر سنبل و نرگس در تپههای مهآلود روزهای آخر اسفند
اعتراف کرده است.
که خواب چکاوک و گنجشک
از انجماد ناخوش آبگیرهای بهمن است
در مسیر شاخههای شکستۀ صنوبر و یاس.
حالا دامنام را میتکانم از ابر
مشت مشت ستاره بر سرم
تو
بریز!
با کیف و کتاب و عینک و کلمه
از زمان بگذر!
نه با دستهای بسته
با دستهای باز…
در سحرگاهیِ سرد/
نم نمِ باران بند آمده بود / سرزمینی دور/ روزی بسیار دور/سرزمینی سرشار از بلوط ها و کبوترانِ سفید
تو آمده بودی از سفری دور/ با لبخندی سرد و ساده / دستانم دو سنجابِ خجالتی/ دستانم دو سنجابِ ترسو
در روزی بسیار دور/ نم نمِ باران بند آمده بود/ نم نمِ باران روی پوستِ گرم ام/ آرام بخار می شد
و باران بخار می شد/ از خاکِ سرخِ سرزمینم
و خاک
هنوز بویِ دستانِ تو را می داد/ بویِ تنِ کبوترانِ سفید/ بویِ شقایق هایِ وحشی
بویِ خشخاش هایِ نارنجی در باد.
....
صدایم میکند
و موجها
مشت.. میکوبند
صخرههایِ جلبکی را
صدایم مىکند
بوىِ بتادین مىآید
بویِ الکل؛
بیمارستان
تکههاىِ انسان است
زندانی
در شیشههایِ زرد
صدا میکند نامم را
و درد خوب میداند
از این شبِ بلند
که بر شانهام ریخته است
چگونه
کبوتری سفید بسازد.
صدایم میکند
و بسامدِ صدا
صدا..
رنگش سرخ است.
صدایم مىکند!
بىبند،
و ریسمانِ بلندِ ناف
صدایم مىکند!
و مشت میکوید
دیوارِ زهدانم را
وگوش ماهىها
صدف به صدف
میریزند
مىریزند از آبیهایِ پیراهنم
ای زادهیِ تنهایی
بِمیر بِمیر بِمیر
جهان... زیبا نیست
صدایم میکند!
و سینههایم
شکوفههایی از شیر می دهند.
...
دستهایم
از شکافِ دیوار
عبور میکرد!
تنهایی
اندامش کبود بود
قسمت میکردم
شب را
روز را
سهمِ من
دگمهیِ پیراهنت بود
و سوزنی
که فرو میرفت
در رشتههایِ عصب
باید
سنگسار کنم عشق را
باید
پنهان کنم تنهایی را
درغشایِ پوست
پنجرهها
تو را دور میخواهند
عزیزم
قول میدهم
این بار
لبهایم را بدوزم
و زنی باشم
در عهدِ عتیق.
خیرالله فرخی
"برای خواهر خوب ام: فرشته نوری
1)
کوهستان مه آلود
از دور
فقط سرت را می بین ام
پر ازبرف
2)
قار قار
با این همه برف
سیاه مانده ایم.
3)
خطوط کاغذ
گم شده در برف
امروز
چه می نویسی شاعر!
4)
بوته های جوان
زیر برف های تازه ی صبح
کجایی
قناری مست!
5)
برف ها آب شده
زمین درخوابِ رنگ
برگ درخوابِ درخت
تو کنار خودت نشسته ای.
99/ آبان
خیری
درخانه ای بودمجای بودن نه بود
بودن از جای دیگرش رفته بود
رفتن
هرکه بوده را باخودش برده بود...
خانه ای که بودن دارد
بودن اش حرف های زیادی هم دارد
این حرف ها صدا هم دارد
وصدا آهنگ...
این خانه ازخودش با لهجه های مختلفی حرف می ریخت
وحرف ها
گاهی باصدا از درز دیواری
می ریخت اند صحن اتاق
گاه بی صدا
از درمی زدند بیرون
وقتی حرف تازه ای وارد می شد
درب در بازمی شدم
تا صداش بریزد برجان زبان ام
تا بازتر ببال ام در هوای کلمه ای
حال ام از درهای دیگر برگردد
اما صدا دنبال زبانی می رود
تا ب حال اش بی آورد
وقتی زبانی آویزان می شود
یعنی همه ی صداهاش ریخته
وجمله ب آخرخودش رس ایده است...
زبان
از درِ دیگری
صدای اش درمی آی اد
جانِ این صدا
حرفی ست
که بی صدا
هم خانه ام می شود.
دکتر رضا براهنی
اسماعیل
قسم به چشمهای سُرخات اسماعیل عزیزم،ظهر که از دیوار بالا رفت
ساعت که پا روی پا انداخت
با خودم گفتم
مرگ می تواند منتظر باشد
تا حرف های ناگفته تمام شود
ما این همه منتظر فردا شدیم
تا شب از موهای مان پرید
حالا برف می بارد
و مرگ باید منتظر شود.
...
قهر
پوست می اندازم
در فصل اتصالی سیم های رابطه
برق از چشمانم می پرد
و شمیران تنت دیگر
شمشادم نمی کند
در خطوط ناشناس کفت
بیدبید می لرزم و
دلم گم گم
گم تر از حشره ای بی ربط
از حاشیه می رود .
مهدی مظفری ساوجی
«خاک بیقرار بود»
آه شعلهورتر از همیشه میشکفت
باد، زخم سوز میخزید
عشق را نمیشناخت
ماه مانده بود و چشمهای انتظار
مشک تشنه
باد بیبهانه
بیبهانهتر
هفت بند آه شعلهور
آب گریست
ناگهان نگاه باد
سمت مشک را نشانه رفت
ماه بیقرار چشمهای انتظار بود
مشک قطرهقطره سوخت
ماه تشنه لب
آفتاب شرمسار ماه
ماه شرمسار غربت ستارهها
آب شرمسار زیستن
چشمهای انتظار قاب شد
خیمهها گریستند
آه
دستهای ماه اگر نمیشکفت
خاک تا همیشه
بیبهانه
بیبهار مانده بود
چشمهای مشک اگر نمیگریست
آه تا همیشه
بیقرار
در گلوی انتظار مانده بود.
گروس عبدالملکیان
کدام پل؟
دختران شهر
به روستا فکر میکنند
دختران روستا
در آرزوی شهر میمیرند
مردان کوچک
به آسایش مردان بزرگ فکر میکنند
مردان بزرگ
در آرزوی آرامش مردان کوچک
میمیرند
کدام پل
در کجای جهان
شکسته است
که هیچکس به خانه اش نمی رسد؟
**************
چه غمگنانه است
ایستادهام
در اتوبوس
چشم در چشمهای نگفتنیاش
یک نفر گفت:
«آقا
جای خالی
بفرمایید»
چه غمگنانه است
وقتی در باران
به تو چتر تعارف کنند
**************
دو سال
دو سال است که میدانم
بیقراری چیست
درد چیست
مهربانی چیست
دو سال است که میدانم
آواز چیست
راز چیست
چشمهای تو شناسنامه مرا عوض کردند
امروز من دو ساله میشوم
عباس صفاری
ماشین مدل بالایی میرانم/ که چون تعلق به بانک دارد/ حرفی از آن نخواهم نزد
دوستان هم دارم/ گرفتار و بی آزار/ اما تلفن جدیدشان را ندارم ...
من هرگز چیزی را از تو پنهان نکردهام/ حتی پیش پا افتادهترین سواحل را/ با تو قسمت کردهام/
و هر وقت نبودهای سهمات را/ از هر برگ و بارانی که بر چترم باریده است/ کنار گذاشتهام ...
مرگ هم/ مثل آن مرسدس بنز سیاه/ همیشه از این خیابان خواهد گذشت/ و مرا نیز روزی با خود/
به خوابگاه همیشگیام خواهد برد/ و من دیگر شما را که به خوابی شیرین میمانید هرگز به خواب نخواهم دید...
میبخشی از خواب بیدارت کردم/ میخواستم بگویم همیشه/ آرزوی خانهای را داشتهام/
با یک درخت خرمالو/ که هر پاییز.../ ساعت چنده عباس؟/ هفت و پانزده دقیقه/
هشت و نیم زنگ بزن بیدارم...
میبخشی از خواب بیدارت کردم/ میخواستم بگویم همیشه/ آرزوی خانهای را داشتهام/ با یک درخت خرمالو/ که هر پاییز.../ ساعت چنده عباس؟/ هفت و پانزده دقیقه/ هشت و نیم زنگ بزن بیدارم...
روزهایی که خودم نیستم/ پیراهنام تنگ میشود/ و کراوات خفهام میکند/ شبیه بازاریاب در به دری میشوم/ در اتاق مسافرخانهای ارزان قیمت/ چه خودم باشم چه نباشم/ پستچی در ساعتی مقرر سهم آن روز مرا از جهان/ پشت در میگذارد