آفرینش

من چیزی ندیده ام در جاده های بی پایان، جزء درخشش و صمیمتِ هستی!

آفرینش

من چیزی ندیده ام در جاده های بی پایان، جزء درخشش و صمیمتِ هستی!

فرشِ قرمز


نشسته ام
در آشپزخانه
و رایحۀ راز آلودِ ادویه ها
گیجم می کند

من خانه دارم
و هر روز
با حوصله
جان می بخشم خانه را.

خوشحالم
امروز
ده کیلو لوبیا سبز را
با چاقویِ کُندم
خُرد کردم
و کلامی به جزء عشق
هنوز بر زبانم
جاری نشده است

امروز
بسیار به لباس هایِ چرک
در وان چنگ زدم
که کاری ست دشوار
و کلامی به جزء عشق
هنوز بر زبانم
جاری نشده است

امروز
سحرگاه
چون اسپندِ بر آتش
از خواب بیدار شدم
با اشتیاق
دانه هایِ هل را
به خمیر اضافه کردم
همان طور هم
دارچین را
برایِ خوشبو کردنِ
نفسِ عزیزانم
و کلامی به جزء عشق
هنوز بر زبانم
جاری نشده است

زندگی کوتاه است
و این یعنی
همان چیزی که همسرم
می گوید :
تو هنوز هم زیبایی
روحم
کنارت آرام می گیرد؛
و من از شرم
گونه های ام سرخ می شود.

فکر می کنم
به زودی
رویِ فرشِ قرمزِ آشپزخانه
به او
لبخند می زنم طناز
و دوباره عاشقش می شوم.
فرشته نوری

کسی به تنهایی نجات پیدا نخواهد کرد


دیشب خواب تو را دیدم
میانِ لشکری عظیم
ایستاده بودی
و به ماجرایِ رستوران استانبول
فکر می کردی
آن مجرمِ سابقه دار
که چاقویِ ضامن دارش را
فرشتۀ نگهبان می پنداشت
در پرسه‌های شبان‌گاهی اش
بر خیابان هایِ پرت مه‌آلود
مثلِ برگِ مردۀ پاییز
اشک می ریخت
آنگاه
با صاحب رستوران
که از دستانش می بارید
زیباترین دروغ های دنیا
و تهمت می زداو را
می جنگید

دیشب خواب تو را دیدم
نه زمان معنا داشت
نه فاصله
و زنگ ِ ناقوس هایِ شبان‌گاهی
گویی
تو را صدا می کردند

دیشب خوابِ تو را دیدم
تو آمدی
احساس کردم
که او را
از عمقِ خیابان هایِ پرتِ مه‌آلود
صدا می زدی
ای زخم خوردۀ تاریخ
تو که آماجِ تیر ها بودی
از مردم خواستی
از تمامِ مردم خواستی
مثلِ پرندگانِ بهاری عشق بورزند
و بایستند
در برابر آنان که تصاحب می کنند
روح شان را
کسی به تنهایی
نجات پیدا نخواهد کرد.
فرشته نوری


ماهور


من فنجان هایِ قهوه را پر می کردم

ماهور
چون خورشیدِ پشتِ پنجره
کبوتران را نوازش می کرد
من به او نگاه می کردم
که چون قمری های ِ بهاری
آوازیِ خوش در گلو داشت

آن روز ها
دوباره متولد شده بودم
و عشق چونِ الهه ای زیبا
مدام
برای ام معجزه می کرد

آن روز ها
یاد می گرفتم که زندگی
چگونه رنگِ بودن به خود می گیرد
و چگونه می توانم چشمانی را
که چون ماهِ کامل می درخشند
بخوانم
و چگونه می توانم
نصف کنم شادی ام را
نصف کنم اندوه ام را
و چگونه می توانم
زیبایی ِ
آزادی، یک جفت کبوتر
ژاکت ِ زمستانی ام، تختِ خوابِ ام
درختِ انار، دریا
گنبدِ مسجد را نصف کنم

من به او نگاه می کردم
عشق صرف می شد
من به او نگاه می کردم
کبوتران شعر می سرودند

و عشق
کنجِ خانه ی مان
عمری طولانی‌تر داشت.
فرشته نوری